پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 7 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

خداوندا تقدیر عزیزانم را زیبا بنویس

دایی روز دوشنبه به اصفهان برگشت این ترم آخرین ترم کلاساشونه و فقط تزشون باقی میمونه از روزی که برگشته اصلاً حالشون خوب نیست و تقریباً هر روز دکتر میرن و هر پزشکی یک نوع تشخیص میده یکی میگه احتمالاً گوشت عفونت کرده، یکی میگه اثر فشار زیاد کاریه و... دیروز که بهش زنگ زدم بیمارستان بود و گفت اصلاً نمیتونم سرپا وایسم و به محض اینکه بلند میشم سرگیجه شدید میگیرم و میخوام بیافتم دیروز دوباره سرم براش وصل کردن البته قبل از اون هم حدود یک ماه گردنش درد گرفت که با چند جلسه فیزیوتراپی بهتر شدن. دکتر دیروز بهش گفته باید آزمایش و سی تی اسکن بدی تا علت سرگیجه هات مشخص بشه دیشب با اتوبوس راهی خونه شد و امروز صبح آزمایش داده و قراره بعدا...
11 آذر 1391

شیرین کاریهای پارسا

پارسای من عشق زندگیم امروز دقیقاً ٣ سال و ٧ ماه و ٨ روز هست که خدا تو رو زمینی کرد و فرستاد تو زندگی کوچیک ما و نعمتش رو بر ما تمام کرد عزیز دلم امروز میخوام از شیرین کاریات بنویسم، از چیزهایی که یاد گرفتی، از علایقت، از... عزیزم عاشق نقاشی کشیدن هستی و با دفترت و مداد رنگی هات کلی سرگرم میشی تازگیها خیلی قشنگ نقاشیهات رو رنگ آمیزی میکنی میتونی خونه، ماشین، مامان، بابا، خودت و ... رو نقاشی کنی تا حالا یک بسته مداد رنگی خودم واست خریده بودم و یک بسته خاله بزرگه اونا رو کوچک کردی وقتی ٢ ماهه تو شکم مامان بودی مامان واست یک بسته مداد رنگی ٢٤ رنگه خرید و اونا رو یک هفته پیش بهت دادم و واست توضیح دادم که اینا رو کی واست خریدم حال...
8 آذر 1391

عمليات انتحاري پارسا به روايت تصوير

افكار مامان: اينجا آقا پارسا داره به چيزي فكر ميكنه به چه چيزي؟ نميدونم افكار پارسا: به كي حمله كنم؟ افكار مامان: چيه چرا خصمانه نگام ميكنه؟ افكار پارسا: فهميدم هدف مامانه افكار مامان: واي به من حمله ميكنه؟ افكار پارسا: پس چرا هنوز نيوافتاده افكار مامان: چون موفق به كشتن من نميشه شروع ميكنه گريه كردن و اينم تصوير چشمهاي قرمزش بعد از گريه افكار پارسا: واي من نتونستم بكشمش الان اون منو ميكشه افكار مامان: بهتره ازش عكس بگيرم پس چرا نميزاره؟ افكار پارسا: خودم رو تو بد دردسري انداختم با دوربين رو سرم وايساده ميخواد ازم عكس بگيره جهانيم كنه توضیحات بالا یک شوخی بود در واقع اینجا من یعنی آ...
8 آذر 1391

ماجراي بيرون رفتن پارسا به روايت تصوير

آقا پارساي ما قراره امروز با مامان و دوست مامان با هم برن بيرون اينجا گل پسرم خوشتيپ كرده و منتظر اومدن دوست مامانه                  از نشستن خسته شدم پا شم تا اومدن دوست مامان چرخي توي خونه بزنم             از بس راه رفتم خسته شدن بهتره كمي لم بزنم ببينم كي ميان            به جاي راه رفتن و لم زدن بهتره كمي فكر كنم ببينم چرا دير كردن                   ...
8 آذر 1391

آبان ماه 91

روز جمعه ١٩ آبان مامان خونه بود و صبح مشغول تمیز کاری و بعداز ظهر هم در خدمت جنابعالی، بابایی ساعت ٦ غروب راهی خونه شد و ساعت ١٢ شب به خونه رسید کادوی تولدش هم نقدی بود و با کلی معذرت خواهی که کلاسها فشرده بوده و نرسیده خرید کنه تقدیم مامان شد.                  شنبه ٢٧ آبان دومین روز محرم بود بابا روز قبل زنجیر و طبل و شال سبز واست خریده بود شب هیئت رفتیم ما میخواستیم هیئت نزدیک خونه خودمون بریم ولی شما گفتین بریم هیئت نزدیک خونه بابا حسین (بابای خودم) من و بابا هم مثل همیشه گوش به فرمان امپراطور کوچولو راه افتادیم خاله جون (البته شما آجی صداش میزنی و او هر دقیقه تکر...
30 آبان 1391

شعر حميد مصدق و جواب زيباي فروغ فرخزاد

حميد مصدق خرداد 1343 تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت. جواب فروغ فرخزاد به حميد مصدق من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك ل...
18 آبان 1391

دي ماه 88

١١ دي ماه شب خونه باباجون دعوت بوديم مامان دراز كشيده بود و تو از سر و كولش بالا مي رفتي يك دفعه دستت رو به مامان گرفتي و واسه اولين بار تنهايي بلند شدي.                                                                                    &nb...
30 دی 1388
1